فکر گمشده

سرگشته در خود ، ایستاده ام بر بلندای ویرانه های رویاهای ناتمام خویش - I'm Standing Above the Ruins of My Incomplete Dreams

فکر گمشده

سرگشته در خود ، ایستاده ام بر بلندای ویرانه های رویاهای ناتمام خویش - I'm Standing Above the Ruins of My Incomplete Dreams

آن من

دلم گرفته..... بغضی بی دلیل در گلو..... برقی از غم در چشمانم که نادیده حس میشودش کرد.... جرات رفتنم نیست، دل ماندنم هم.... به جایشان رویاها را آسان تر می نوردم.... هر چند کلمه ای که می نویسم، ناخودآگاه، ولی دانسته نیشخندی هم به خود می زنم.... شاید به این جملات در هم و بر هم، شاید به این فکر مبهم و خسته، شاید برای گیجی آن نگون بختی که ناخودآگاه و سرگشته به سوی این گمکده آورده شده، شاید هم به یاد اویی که دیگر نیست....  
دلم گرفته، این بار شاید خیلی بیش از همیشه ها.... آنقدر که جای دیگری را جز این خلوتکده به یاد نیاوردم..... به تاریخ ها نگاه می کنم، بهمن 1386.... و تنها یک آرامنامه دیگر پس از آن، بهمن 1389.... و حالا 1392.... انگار نادانسته و ناخواسته این 3 ساله ها تکرار شده اند... چقدر زود می گذریم و فکر می کنیم میگذرد! .... دیگر دنبال خودم نیستم، نه اینکه یافته باشمش، نه.... رهایش کرده ام.... برای هردویمان بهتر است.... مثل دیگرانی که رهایشان کرده ام.... فقط رویاهایم مانده....  
می چرخم، می بینم، نقد می کنم، گلایه می کنم....، این آخری را بیش از همه... باز هم این نیشخند احمقانه ام آمد.... مسخره است که انگار کسی در من به نظاره من نشسته و هر چند لحظه به من نیشخند می زند و نمی فهمم که اگر دوست ندارد چرا نمی رود .... خودم را رها کرده ام که برود و گویی به جایش دیوانه ای در من ساکن شده که هیچ نمی گوید و جز با نیشخندی گاه به گاه و ملالت آور، وجودش را نمی توان حس کرد.... شاید هم این همان منم که بی خبر برگشته، شاید هم هیچ وقت نرفته بوده، شاید همیشه همینجا بوده، شاید عوض شده، شاید هم فهمیده فایده ای ندارد و تصمیم گرفته دیگر هیچ گاه، هیچ نگوید و هیچ تقلایی نکند و هیچ شود.... هر چه که هست، نمی خواهمش، نمی شناسمش، گویی هرگز نبوده .... 
گاه گاهی که چشمانم را می بندم، هنوز هم توهم گونه و سراب مانند می بینمش.... میگوید منم.... ولی نه، نه دیگر، نه، من آن من نیستم.... نمی شناسمش.....

(The Man Who Sold The World) -By David Bowie-1970 (David Bowie)/ solo edition 1993 (Nirvana)


با هم بالا رفتیم (از پله ها، از گذر سالهای عمر..!)
از اینکه چه بود و چه وقت، گفتیم...!
با آنکه اصلا بیاد ندارم آنجا بوده باشم (آن، من نیستم)
او می گفت که دوستش بوده ام ! 
که ناگهان و در کمال شگفتی برایش رسیده بودم!
با نگاهم در چشمانش و بدون کلامی گفتم:
فکر می کردم، در تنهایی، مرده ای
مدتها پیش، (شاید سالها سالها قبل)

آه نه، من نه (به خود مطمئنم، من نبودم)
من همیشه به اوضاع مسلط بودم (اینقدر پریشانی را بیاد ندارم)
و حالا، ناگهان گویی رو به رو شده ای
با اویی که همه دنیا را رها کرده (شاید هم خودش را از دنیا !)

لبخندی (شاید هم نیشخندی!) زدم و با او دست دادم
و برای برگشتن به خانه راهی شدم
درهر گوشه ای به دنبال مکانی، نشانه ای، علامتی می گشتم!
سالها و سالها (در خود) گشتم (تا شاید چیزی از {او} بیاد آورم)
خیره خیره نگاه کردم (ناگهان گویی چیزی دیدم)
به میلیونها میلیون دیگرانی (گمگشته و سرگردان) چون من!
همه ما باید مرده باشیم.... در تنهایی خود،
سالها سالها قبل (مدتها پیش)

چه کسی میداند ؟، من نه (من نمی دانم، دیگر مطمئن نیستم!)
گویی هیچ کس هیچ وقت دچار این خود سرگشتگی نبوده
و حالا به ناگه، گویی با کسی رو به رو شده ای
با کسی که همه دنیا را رها کرده، یا همه دنیایش را ...!!! 

We passed upon the stair,  
we spoke of was and when
Although I wasn't there,  
he said I was his friend
Which came as some surprise  
I spoke into his eyes
I thought you died alone,  
a long long time ago

Oh no, not me
I never lost control
You're face to face
With The Man Who Sold The World
 
I laughed and shook his hand
and made my way back home
I searched for form and land
for years and years I roamed
I gazed a gazely stare
at all the millions here
We must have died alone
a long long time ago
 
Who knows? not me
We never lost control
You're face to face
With the Man who Sold the World