فکر گمشده

سرگشته در خود ، ایستاده ام بر بلندای ویرانه های رویاهای ناتمام خویش - I'm Standing Above the Ruins of My Incomplete Dreams

فکر گمشده

سرگشته در خود ، ایستاده ام بر بلندای ویرانه های رویاهای ناتمام خویش - I'm Standing Above the Ruins of My Incomplete Dreams

پاداش

در میان هیاهوی ذهن خالی از مشغله ام، به دنبال تخیلی هر چند کوچک، برای توجیح زندگی پوچ خود می گردم. به دنبال جوابی برای این همه زجر، این همه شکنجه، این همه عذاب، ...، کدام زجر ؟ ...، زجر ندانستن، ندانستن اینکه چه هستم، برای چه هستم، چرا مجبورم، چرا باید تحمل کنم، ...، تحمل چه ؟ ...، تحمل تابع بودن، تحمل این همه قوانین صادر شده از آسمان و زمین، تحمل حمل بار سنگینی که نمی دانم درونش چیست، آری، ... تحمل زندگی، واژه ای که نمیدانمش، نمی فهممش. تحمل چه ؟ ...، تحمل روزها و شبها دویدن و راهپیمایی های سخت و طاقت فرسایم برای یافتن هیچ، آری، ... برای یافتن خوشبختی، واژه ای که هیچ تعریفی برایش نیست. صدای آشنای مردم غریبه ای که هر روز با تمسخر نگاهشان می کنم و با تنفر نگاهم می کنند را می شنوم که می گویند: باید تحمل کرد و زجر کشید و عذاب و سختی را به جان خرید، برای آن پاداش بزرگ، برای آن روز جاودانه، برای آن هدیه عظیم. با تلخ-خندی به خود کنایه می زنم که واقعا خدای این مردمان را به خاطر این افکار کودکانه و حماقتهایش باید بخشید. لیک، تا دور دستها را که نظاره می کنم، خدای دیگری در این حوالی نمی یابم و مردمان را هم که بی خدا، زندگی به سر نشود و به همین یک، قناعت باید نمود. هر صبح دم که از مرگ شبانه ام بر می خیزم، تا چند زمانی شوق شروع و امید یافتن دریچه جدیدی در این زندگی تکراری را در فکر مرور می کنم و به ساعت نکشیده، آرزوی همان مرگ شبانه مرا به خود فرا می خواند و به همگان می گویم ای کاش زودتر موعد خواب فرا رسد که خسته ام از این همه پرسه های روزمره به دنبال آنچه که نمیدانم چیست. عمر چیست ؟ ...، باید گذراندش، مرگ چیست ؟ ...، باید پذیرفتش، راه چیست ؟ ...، باید پیمودش، زندگی چیست ؟ ...، باید متعالیش کرد، سعادت چیست ؟ ...، باید پیدایش کرد، قانون چیست ؟ ...، باید احترامش کرد، خدا چیست ؟ ...، باید ستایشش کرد،  و من  سخت بیزارم از این همه بایدها، که در جواب چیست هایم، می شنوم و باید قبولشان کرد. دست به دامان معجزه می شوم و اگر مجالم بود، دل به تاریکی غارها می سپردم، تا شاید از درونشان، مرا هم نوری آسمانی سخت در بر گیرد.

(No Leaf Clover) S&M Album-By James Hetfield,Lars Ulrich-1999 (Metallica)

گویی این بار همه چیز درست است
زمان بزرگ خرد شدنش
از رعدی در دوردست ها ترسی به خود راه نمیدهد
شگفتیهای این روز تمام ذهنش را پر کرده است

می گوید : گویی این بار همه چیز درست است
گشته، و راه درست را یافته است
روز خوبی برای زنده ماندن است، آقا !
او می گوید: که روز خوبی برای زنده بودن است

و اینگونه است که 
آن نور آرام بخش در انتهای تونل
چیزی نبود جز یک قطار باری که به سویت می آمد
و اینگونه است که 
نوری آرام بخش در انتهای تونل تو {مسیر زندگیت}
فقط یک قطار باری بود که به سویت می آمد

آیا درست اینگونه نیست؟
همه چیز به خاطر آرزوی او سقوط می کند
پسر، برای آن هدیه ی بزرگ {آرامش}، تحمل کن
آنها می گویند: برای آن پاداش زودهنگام، رنج بکش

And it feels right this time
On his crash course with the big time
Pay no mind to the distant thunder
New day fills his head with wonder

Says it feels right this time
Turned it 'round and found the right line
“Good day to be alive, sir
Good day to be alive,” he says

Then it comes to be
That the soothing light at the end of your tunnel
Was just a freight train coming your way
Then it comes to be
That the soothing light at the end of your tunnel
Was just a freight train coming your way

Don't it feel right like this?
All the pieces fall to his wish
“Sucker for that quick reward, boy
Sucker for that quick reward,” they say