باران گرفته، گوشم پر است از صدای همگانی که می گویند باران را دوست دارند و با باران عاشق می شوند. باران برای من که پر است از حس بیماری و سرما و غم و پریشانی و خیس شدن. نمی دانم اگر آن عاشقان باران دوست، به جای آرمیدن کنار شیشه های بسته یا حتی باز پنجره و نسکافه داغ یا حتی آب یخ نوش جان کردن، در کنار آن منتظر به تاکسی ایستاده سر کوچه و یا بدتر از آن، همدوش آن پیرمرد گدای خانه به دوش کنار پل، و یا از آن هم بدتر، همصدا با آواز جانسوز گربه های خیابان بودند، باز هم عاشق می شدند. باز دلم برای خودم تنگ شده. پر پروازم نیست که رهایم کند در این آسمان بی ستاره، به جایش دود سیگار را تا توان هست بالاتر میدمم و در هر پروازی از دود، چه بسیار از آن اندیشه های بزرگم را می بینم که آهسته و پنهان، در غلظت سفید و آبی هوای اطرافم بالا و بالاتر می روند و در این سرگیجه ذهن و در این حجم حلقه های فریبای دود، مرا مجالی برای بازگرداندن آن همه رویا و تفکر والا نمی ماند. گویی با هر پکی که به برگه سیگار می زنم، پکی هم به ذهن آشفته و پرتشویشم میزنم و از آن سیگار، دود بال پرواز دارد و از ذهن من، اندیشه و تخیل و آرزو و رویا و خود. باز به سرم هوای خلوتکده تنهایی زده، آنجا که خاطره ها با من و خود داشته ام، آنجا که هر گوشه اش بوی خیال میدهد. بوی خیالهای آزاد و بی قافیه و بی قاعده. مدتهاست که حتی سری به آن سرا نزده ام. این روزها فکرم برای تنهایی خیلی شلوغ است و در این همهمه سرای ذهن هم که اگر حتی من، توان تحملم باشد، خودم را نخواهم یافت، که او بیزار است از همهمه و شلوغی. آخرین بار که خودم را دیدم، بیاد ندارم. آرام آرام آبی هوا رنگ می بازد و موج سیاه شب سایه می افکند. یاد آن قبل ترها بخیر که میگفتم من در تاریکی شبها مالک همه جهانم. می گفتم در این دیر زمانهای شب که همگان خفته اند و من بیدار، هیچ کس به اندازه من، قدرت زندگی را احساس کردن، ندارد و صدای فرمان هیچ اربابی، جز من، در این ساعت شب به گوش نمی رسد. می گفتم آنها که شب را خفته اند احمقانی بیش نیستند که تاریکی شبهاشان را به کثیفی روزشان می فروشند. می گفتم مردمانی که شب را با خواب معاوضه می کنند، چونان اسیران در بندی هستند که روزها به بیگاری میگمارندشان و ساعتی در سلولها صرف خوردن کنند و شبها از زور خستگی همچون مردگان در گور، بر تختهای فلزی سلول می خفتند و آن چند ساعت را هم خواب سنگهایی که فردا باید بشکنند را می بینند. حالا که مدتهاست تاج فرمانروایی هایم را به بالش خوابم فروخته ام، چونان قماربازان شکست خورده، خود را به دادن مال دنیا و خریدن آرامش خیال در شبها فریب می دهم و چه بسیار نفرت دارم از ناخودی که به نام خود، فریبم داده و چونان معتادی که نای رهایی ندارد، دیگر مرا یارای مقاومت در برابر خواب حقیر شب نیست. کاش میشد راه را برعکس رفت. هنوز به یاد دارم آن زمانهایی را که خلاف جهت همگان راه می پیمودم و شعارم بود که خلاف جهت آب رسیدن هنر است. این روزها که من هم همچون دگرانم و یافتن جهت، زمانی از زمانم نمی گیرد، چه، این دیگران به هر سوی روانند، من هم به همان ره، چریدن خواهم کرد. سیگارم چونان من رو به خاموشیست و از خاکستر سرد، آتشی را توان دوباره زبانه کشیدن نیست. از ذهنم هر آنچه رویا و تفکر بود و از سیگارم هر آنچه گرمی و جوشش و قدرت پروازی داشت به هوا خواست و باز من ماندم و سر گیجه و خاکستر سرد.
(Fade to Black) Ride the Lightning Album-By Kirk Hammett,James Hetfield,Cliff Burton,Lars Ulrich-1984 (Metallica) | |
زندگی، گویی {روز به روز} رنگ می بازد من اراده زیستن را گم کرده ام دیگر هیچ چیز مانند گذشته نیست وجودم پر شده است ازخلاء و پوچی هیچ کس جز خودم، توان نجات مرا ندارد گرچه دیروز دیگرهرگز وجود ندارد، اما باورداشتم | Life, it seems, will fade away Drifting further every day Getting lost within myself Nothing matters, no one else I have lost the will to live Simply nothing more to give There is nothing more for me Need the end to set me free Things are not what they used to be Missing one inside of me Deathly lost, this can't be real Cannot stand this hell I feel Emptiness is filling me To the point of agony Growing darkness taking dawn I was me, but now he's gone No one but me can save myself, but it's too late Now I can't think, think why I should even try Yesterday seems as though it never existed Death greets me warm, now I will just say goodbye, *Goodbye* |