نمی توانم هیچ چیز را به خاطر آورم نمی دانم آیا حقیقت دارد یا فقط خواب می بینم در اعماق وجودم فریادی را احساس می کنم اما این سکوت وحشتناک جلویم را می گیرد حالا که کار جنگ با من تمام شده بیدار می شوم، اما نمی توانم ببینم چیز زیادی از من باقی نمانده است حالا هیچ چیز به جز درد حقیقی نیست نفسم را بگیر که من در آرزوی مرگم آه خدایا، مرا بیدار کن تاریکی زندانی ام می کند همه آنچه می بینم، وحشت مطلق نمی توانم زندگی کنم، نمی توانم بمیرم در درون خود گیر افتاده ام جسمم زندان روحم شده است مین های زمینی بیناییم را گرفته اند زبانم را بسته اند شنواییم را گرفته اند دستها و پاهایم را بسته اند روحم را گرفته اند مرا با زندگی در جهنم رها کرده اند | I can't remember anything Can't tell if this is true or dream Deep down inside I feel to scream This terrible silence stops me
Now that the war is through with me I'm waking up, I cannot see That there's not much left of me Nothing is real but pain now
Hold my breath as I wish for death Oh please god, wake me Darkness imprisoning me All that I see, Absolute horror I cannot live, I cannot die Trapped in myself Body my holding cell
Landmines has taken my sight Taken my speech Taken my hearing Taken my arms, Taken my legs Taken my soul Left me with life in hell |