زندگی، گویی {روز به روز} رنگ می بازد روز به روز بی هدف تر و بی اراده تر از درون گم گشته ام و سرگردان دیگر هیچ چیز و هیچ کس اهمیتی ندارد من اراده زیستن را گم کرده ام حقیقتا چیزی برای بخشیدن ندارم چیز دیگری برایم باقی نمانده نیاز به پایانی دارم تا مرا رها سازد دیگر هیچ چیز مانند گذشته نیست در درونم احساس کمبود کسی را میکنم {خودم را} گمگشتی مرگبار...این نمیتواند حقیقت داشته باشد انگار توان درک این جهنم را ندارم وجودم پر شده است ازخلاء و پوچی تا سر حد درد و رنج، تا سر حد مرگ تاریکی گسترده شده و مرا در خود می کشد روزگاری خودم بودم..اما اکنون او رفته است... هیچ کس جز خودم، توان نجات مرا ندارد اما دیگرخیلی دیر شده حالا نمی توان بیاندیشم بیاندیشم که اصلا برای چه باید تلاش کنم گرچه دیروز دیگرهرگز وجود ندارد، اما باورداشتم مرگ به گرمی به استقبالم خواهد آمد حالا فقط خواهم گفت : بدرود، بدرود | Life, it seems, will fade away Drifting further every day Getting lost within myself Nothing matters, no one else
I have lost the will to live Simply nothing more to give There is nothing more for me Need the end to set me free
Things are not what they used to be Missing one inside of me Deathly lost, this can't be real Cannot stand this hell I feel
Emptiness is filling me To the point of agony Growing darkness taking dawn I was me, but now he's gone
No one but me can save myself, but it's too late Now I can't think, think why I should even try
Yesterday seems as though it never existed Death greets me warm, now I will just say goodbye, *Goodbye* |