فکر گمشده

سرگشته در خود ، ایستاده ام بر بلندای ویرانه های رویاهای ناتمام خویش - I'm Standing Above the Ruins of My Incomplete Dreams

فکر گمشده

سرگشته در خود ، ایستاده ام بر بلندای ویرانه های رویاهای ناتمام خویش - I'm Standing Above the Ruins of My Incomplete Dreams

تقدیر

باید رفت، باید پیش رفت، باید ادامه داد، باید گذشت، باید دید، باید بود، ... هدف، ترفند پیشروی، ... زیبایی، بهانه دیدن، ... روزهای بهتر، دلیل بودن، ... گذشت، واسطه ادامه دادن، ... سعادت، گمگشته ای که در همین کوچه ها باید پیدایش کنیم. ... می دویم، نمی ایستیم. گفته اند باید دوید، نباید منتظر ماند، باید زودتر به خوشبختی رسید، سعادت را باید یافت، نباید ماند. گفته اند بودن در حرکت است، بقا در پیشرفت است، ایستادن مرگ است، گفته اند ... گفته اند ... گفته اند ، ... ، ... ، می گویم، می خواهم بایستم، می خواهم بنشینم، نفس بکشم، استراحت کنم، آسوده ببینم، فکر کنم، بخوابم، بمانم. نمی خواهم بدوم، دویدنهای مکررم جز خستگیهای مضاعف چیزی برایم به بار نیاورد. نماندنهایم جز از دست دادن تمامی آن مناظر زیبا که با سرعت از کنارشان می گذشتم، مرا حاصلی در بر نداشت. آرامشی را که می جویم، همین جا خواهم یافت. اگر لحظه ای بنشینم، اگر لحظه ای آرام بگیرم، اگر لحظه ای صبر کنم. آرامشم در نرفتن است، در همین جاست، در همین جا ماندن. این جاده سرار پوشیده است از هرزه الفهای تقدیری که حتی به نامش باوری ندارم. دیگر نمی خواهم تقدیر مرا پیش براند، دیگر نمی خواهم بر لبه شانس گذر کنم. در پس هر کوچه این شهر بزرگ، بی خبری موج می زند و کنجکاویهای بی دلیل و شعار شجاعتم مرا به دل هر کدامشان فرا می خواند و آن عزرائیل آخر خط، باز در گوشم زمزمه می کند که اگر در این خلوتکده نیز حاصلی نشد مرا، در خانه بعد خوشبختی را خواهم یافت و چه غافلم که او با کشانیدن من به هر کوچه و دواندن در هر کوی، مقصودی جز نزدیکتر کردن تن خسته ام به سیاه چال پایان را نمی جوید. اینبار به او گوش نمی کنم، می خواهم بمانم. اما از آن سو با روشنفکران در بر گیرنده ذهنم چه کنم که هرسان مرا فرا می خوانند به مصمم بودن در راه و هدف، و تحقیر هر آنچه ایستاده و بی وجود خواندن هر آنچه پیش نمی رود. عقده های درونم نمی خواهند هیچ و بی وجود و محقر نام بگیرند، از روحم می خواهند به پاس دلسوزی آنها هم که شده پیش روم تا بیش از این آماج حمله محرکان نباشند. آه، اینبار نه. دلسوزی برای گدایان، جز بقای بیشتر گدایی و فرصت پدیداری گدایان بیشتر را به بار نخواهد داشت. آن عقده ها را نیز خواهم کشت. وای ... با تکه های دوست داشتنی تخیلم، با رویاهایم چه کنم که آن سعادت همیشگی را در ته آن کوچه دیگر می بینند و مرا با وسوسه رفتن، از ندیدن و نرسیدن به آن خوشبختی که در چند قدمی صدایم میکند و مرا انتظار می کشد، می هراسانند و به خود می گویم، فقط یک کوچه دیگر، فقط همین یکی، و اگر خوشبختی آنجا نبود، دیگر نمی روم، دیگر نمی روم. اگر آرامشی را که می جویم، آنجا نبود دیگر نمی روم، دیگر می مانم. ... و دفترچه خاطراتم چه غم انگیز نجوا می کند که تمام کوچه های قبلی عمر را نیز این چنین گذر کرده ام ...

(Who Wants to Live Forever) A Kind of Magic Album-By Brian May-1986 (Queen)

زمانی برایمان باقی نمانده
جایی برای ما نیست
آن چیست که
رویاهایمان را از ما جدا می کند

کیست که بخواهد عمر ابدی را
کیست که بخواهد برای همیشه زندگی کند

شانسی برای ما نیست
همه چیز از قبل برایمان تصمیم گرفته شده
این جهان فقط
یک لحظه خوش برای هر یک از ما دارد

Theres no time for us
Theres no place for us
What is this thing that
builds our dreams yet slips away From us

Who wants to live forever
Who wants to live forever....?

Theres no chance for us
Its all decided for us
This world has only
one sweet moment set aside for us